-بندِ عمومی!-



چطوریه که دلت برام تنگ نمی شه؟! نمی بینی منو.؟! نمی خوای؟!! نمی شناسی.؟! این همه برف اومد. بارون اومد. . یه بار صدام نکردی ببینیم، اِسمِمونو بلدی هنوز یا نه؟. اصلاً یادت رفته.! اونقدر که جا نبود منم بمونم گوشه دلت!.

چهار شب پیش به پرستار گفتم:  دستامو نبنده به تخت!. قول دادم، پیشونیمو دیگه با پیچ گوشتی زخم نکنم!!! که مورچه ها بریزن بیرون!. پرستار پیره مثل همه پیرا مهربونه. قبول کرد.

اومدم نشستم تو محوطه، با عکس تو!.

آتیش و صدای دور یه جغدِ بدبخت که خوابش نمی برد.!. عکستو انداختم تو آتیش!.

گفتم اصلاً بسوزی!. حالا که انقدر می سوزونی!. دلم نیومد. عکستو از آتیشِ خاکستر کشیدم بیرون!. .

حالا نگاه کن. کفِ دستم یه تاولِ بزرگ زده!، به نشونۀ اینکه هنوز می خوامت.

هر چند دقیقه یک بار!. به تاولِ نگاه می کنم. که یادم نره هنوز اهلیِ تواَم!. .


درست بود. غرق شدن واژۀ کاملاً درستی بود. مثل اینکه در زندگی بعضی واژه ها برای بعضی از آدم ها ماندگار می شود. غرق شدن هم واژه ای بود که مخصوص من* خلق شده بود. من همیشه غرق بودم. غرق در بی کسی هایم، غرق در تنهایی ها و ترس هایم و غرق در بی ارادگی هایم، غرق در همه چیز. من هیچ وقت در ساحل نبودم. از همان زمانی که خودم را شناختم غرق بودم. و تنها گاهی دست و پا می زدم، برای اکسیژنی بیشتر. به روی آب می آمدم و دوباره به زیر می رفتم. صحبت ما آدم ها همیشه سر تنازع بقاست. حتی اگر چیزی هم برای از دست دادن نباشد باز هم غرق شدن با کمی تلاش همراه خواهد بود. مگر برای کسی که به ته خط رسیده است. گاهی به ته خط رسیده بودم ولی همیشه مثل گوشی موبایل کمی شارژ اضطراری داشتم تا مرا باز هم کمی امیدوار نگه دارد و وادار کند تا دست و پا بزنم. ولی در هر حالی من غرق بودم و او* کاملا حق داشت. من حتی هنر راه رفتن بر روی آب را هم نداشتم. بعضی آدم ها اگر در ساحل آرامش نیستند حداقل غرق هم نیستند و گاهی بیشتر زندگیشان را بر روی آب راه می روند ولی من ناتوان از انجام این کار بودم و به نظر می رسید که آن قدر غرق شده ام که دیگر هر چیزی حساسیت خودش را از دست داده است.

 

نا گفته ها | بهاره حسنی.

 

*من: نازلی، شخصیت اصلی رمان.

*او: بابک، یکی از شخصیت های رمان!.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها